مادر نوید افکاری و تنهائیهایش برای مادر نوید افکاری و تنهائی اش
حلقه بر در می زدی
تا نیم شب در وا نشد
انتظار یار بودی
هیچکس پیدا نشد
.....
تمام عمر
تابوت بر پیکر
وطنم را بر دوش کشیدم۔
اینک خسته نیستم
ارامشگهی نیافتم و نه حتی دریغ از تنی
که تنتنان منش باشد۔
چونان بوی حلوایی که
ارواح را بر بام خانه ها
به تماشا یی فخر دهنده
رغبتی بر حضور نمایاند۔
نشستم ، سالها
چونان روحی سرگردان
بر اندام رایحه ای از بوی جوی مولیان
که هیچکس را خوشایند
هرگز نیفتاد
و هیج نانی به دجله ای
حکایتی از یاری، بر نیاورد
که دور افتادگانی بودیم از خود
و راه گمشده گانی از هم
دریغ که درد را درمان نه به دارو
که به همدردی بود۔
حسرتا حسرتا حسرتا که ساحره ها
حاکمانی بلامنازع بودند۔
چونان مسیح مست در شام اخر تسلیم
در بارگاه قیصری
؛که خونابه از دست
به خون می شست؛
به تحریک انسان
در قتلعام حضرت انسان ۔
سالها، چونان فاحشه ای
،قبله گاه با هم بودن را،
مهر سنگسار بر پیشانی
به ضرب تیشه ها یی نشسته بر دل سنگ
و لبانی زخم بر زخم روییده
چونان رویش
اویشنهای کوهی وحشی
در ضرب ضربه های رعد
و غرش دندان به خشم
جستم و نیافتم
که سنگ را
حیات بود و زبان؟ نه۔
وینک
تپه ای را می جویم
که پاکدامنی مریم را
بر صلیب دردخویش
بشارتی دهم۔
می جویم
و می دانم که می یابم۔
که وظیفه ی انسان
جستن است۔
فتح الله کیائیها
|